مثل ها و قصه هایشان

آش نخورده ، دهن سوخته

یکی بود ، یکی نبود . تاجری بود که همسر هنرمندی داشت . البته همسر او نه شاعر بود ، نه نقاش و نه موسیقی دان . همسر او آشپز ماهری بود . آش هایی که همسر او می پخت نظیر نداشت . همه ی خویشان و آشنایان مرد ، آرزو داشتند که یک روز به خانه ی او دعوت شوند و آشی را که همسرش پخته ، بخورند .

کم کم خبر هنرمندی همسر بازرگان در تمام شهر پیچید و تعریف آش های خوشمزه ی او دهان همه را آب انداخت . دیگران سعی می کردند با تاجر دوست شوند . بازرگان ها سعی می کردند با تاجر معامله کنند . قوم و خویش ها سعی می کردند به او محبت کنند تا شاید روزی مرد بازرگان آن ها را به خانه اش دعوت کند و از آشی که همسرش می پزد ، بخورند.

بازرگان شاگردی داشت که چند سال بود با او کار می کرد . شاگرد او هم قصه ی هنرمندی همسر استاد کارش را شنیده بود ، اما با این که آدم فقیری بود ، طبع بلندی داشت و هرگز به این فکر نیفتاده بود که هر طور شده یک وعده غذا به خانه ی صاحب کارش برود و از آشی که همسرش می پزد بخورد . با این که بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهایش به خانه دعوت کرده بود ، شاگردش بهانه آورده بود و به خانه ی او نرفته بود .

یک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل همیشه از خواب بیدار شد . با این که آن روز دندانش درد می کرد ، از خانه بیرون رفت ، در مغازه را باز کرد و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چای را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بیاید و کسب و کار روزانه را شروع کند . اما هر چه انتظار کشید ، از صاحب کارش خبری نشد که نشد .

مشتری ها می آمدند و می رفتند و سراغ تاجر را میگرفتند ، اما شاگردش هم خبری از او نداشت . نزدیکی های ظهر بود که یکی از همسایه های مرد بازرگان به در مغازه ی او آمد و به شاگردش گفت : « حال بازرگان خوب نیست . تب کرده و توی رختخواب افتاده . به من گفته که به اینجا بیایم و به تو بگویم آب در دست داری ، نخور . در مغازه را ببند و به فکر دوا و دکتر برای او باش . هر چه زودتر دکتری خبر کن و به خانه ی صاحب کارت ببر که سخت بیمار است . »

شاگرد ، در مغازه را بست و با عجله دنبال دکتر رفت . همراه دکتر به در خانه ی صاحب کارش رفت . آن قدر به فکر بیماری بازرگان بود که اصلا به فکر این نیفتاد که ظهر شده و درست نیست سر ناهار به خانه ی او برود . وقتی وارد خانه ی او شد ، بازرگان را دید که دراز به دراز خوابیده است و آه و ناله می کند . دکتر ، صاحب کار بیمار را معاینه کرد ، نسخه ای برایش نوشت و به دست شاگرد داد . شاگرد هم به نزدیک ترین عطاری رفت ، دواهای بازرگان را خرید و به خانه اش برد . وقتی به خانه ی او رسید ، دکتر رفته بود و همسر بازرگان سفره ای روی زمین انداخته بود . در این لحظه بود که شاگرد فهمید : ای دل غافل ! بد جوری گرفتار شده است . شاگرد هر بهانه ای آورد که سر سفره ننشیند و دواهای تاجر را بدهد و برود ، نشد که نشد . همسرش با اصرار او را نگاه داشت و گفت : « مگر می گذارم این وقت ظهر ناهار نخورده از خانه ی من بروی ؟! »

شاگرد با ناراحتی سر سفره نشست . همسر تاجر آش خوشمزه ای را که برای شوهرش پخته بود توی کاسه ریخت و توی سفره گذاشت .

تاجر که تا آن روز شاگردش را سر سفره ی خودش ندیده بود ، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گفت : « از آشی که همسرم پخته بخور که نظیرش را هیچ جا نخورده ای .»

بعد هم سرش را دوباره زیر لحاف برد . شاگرد که اصلا دوست نداشت چنین حرف هایی را بشنود ، ناراحت شد . با خود گفت : « بهتر است دندان دردم را بهانه کنم و آش نخورده ، بگذارم و بروم .»

با این فکر دستش را روی دهانش گذاشت و قیافه ی آدم های درد کشیده را گرفت و منتظر ماند تا ارباب یک بار دیگر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد .

زن تاجر با دو سه تا قاشق و بشقاب برگشت . آن ها را توی سفره گذاشت و به همسرش گفت : « بلند شو آش بخور که برایت خیلی خوب است .»

بازرگان لحاف را کنار زد تا بلند شود . نگاهش به چهره ی ناراحت شاگردش افتاد و دید که دستش را روی دهانش گذاشته است . رو کرد به او و گفت : « دهانت سوخت ؟! بابا ! صبر میکردی که آش کمی سرد بشود و بعد می خوردی تا دهانت نسوزد .»

همسرش از شنیدن حرف نابجای شوهرش ناراحت شد و گفت : « تو هم چه حرف هایی می زنی ! آش نخورده و دهن سوخته ؟ من تازه قاشق و بشقاب آورده ام . او که چیزی نخورده تا دهانش بسوزد .»

شاگرد که خیلی ناراحت شده بود ، از جا بلند شد و گفت : « معذرت می خواهم ، دندانم درد می کند . دفعه ی بعد که مهمانتان شدم ، صبر می کنم تا آش سرد شود و دهانم را نسوزاند .»

بعد هم راه افتاد و رفت .

بازرگان تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است .

از آن به بعد ، کسی که گناهی مرتکب نشده باشد ، اما دیگران او را گناهکار بدانند ، درباره ی خودش می گوید : « آش نخورده و دهن سوخته

و مثلا ... « گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده .»